پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ

درباره سايت

پایگاه مذهبی دارالصادقیون

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خازِنِ العِلْمِ الدَّاعی إِلَیْکَ بِالحَقِّ النُّورِ المُبِینِ،. اللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَوَحْیِکَ وَخازِنَ عِلْمِکَ .
هدف از خلقت عالم معرفت و عبادت خداوند متعال است, و غرض از بعثت انبیاء از آدم تا خاتم تحقق آن است, رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای تعلیم و تربیت بشریّت به معرفت و عبادت ,قرآن و کسی که نزد او علم تمام قرآن است به یادگار گذاشت.
هرچند حوادث روزگار نگذاشت مفسّر معصومِ قرآن, پرده از حقایق کتاب خدا بردارد ولی در فرصت کوتاهی که برای ششمین اختر فرزوان آسمان هدایت پیش آمد,شاهراه مذهب حق را برای رهروانِ از خلقت باز کرد , و فطرت تشنه انسانیت را به آب حیات عبادت و معرفت سیرآب کرد.
امید است پیروان مذهب حق روز عزای آن حضرت, آنچه در توان دارند در مراسم سوگواری انجام دهند تا مشمول دعای مستجاب او شوند که فرمود((رحم الله من احیی امرنا)) رحمتی که سرمایه ی سعادت و وسیله ی نجات از شدائد برزخ و قیامت است.
در راستای جنگ نرم و عمل به فرمایشات رهبر معظم انقلاب و مقابله با تهاجمات فرهنگی که ایمان مسلمین را نشانه رفته است و سعی در تخریب عقاید و افکارمان دارد در فضای مجازی پایگاه مذهبی دارالصادقیون را در سرزمین تکریم مقام عالی امام صادق علیهالسلام شهرستان رفسنجان (دارالصادقیون) ،راه اندازی نموده ایم.که وظیفه خود را در قبال احیای اندیشه های والای اهل بیت(علیهم السلام) و حفظ ارزش ها و دفاع از مبانی فکری انقلاب واسلام انجام داده و مطالبی سودمند برای کسانی که جویای حقیقت هستند ارائه نماییم.امیدواریم که شما خوانندگان عزیز با نظرات سازنده خود محبین صادق الائمه علیه السلام را ، در راستای عمل به وظیفه یاری نمایید. این پایگاه در راستای جنگ نرم و تبلیغات حرکت کاروان صادقیه در رفسنجان راه اندازی شده است وبیشتر مطالب آن در خصوص توسل وعشق به اهل بیت و احیای اندیشه های والای اسلام ناب محمدی و تکریم مقام عالی ارباب امام جعفر صادق (علیه السلام) می باشد.
آدرس:استان کرمان ، شهرستان رفسنجان
حسن آباد صادق الائمه علیه السلام نوق
احمدتقی نژاد

بایگانی

پربحث ترين ها

محبوب ترين ها

پيوندها

تصاوير برگزيده

شبکه های اجتماعی

حکایتهاى بیدارکننده

حکایات و داستانهای جالب

حکایتهاى بیدارکننده

از آنجائى که در نقل داستانهاى اهل ایمان و تقوا در بیدارى و آگاهى دل تأثیر خاصى است، به طورى که شنونده را به عمل وامى‌دارد، در این پست چند داستان از اهل توبه و سپس داستانهائى که مؤید و شاهد است بر بعضى مطالب مندرجه در این کتاب، نقل مى‌گردد. امید است خوانندگان عزیز از خواندن آنها بهره‌مند شوند.
«١» [داستان حرمت خوردن خمر در سوره تحریم]
در کتاب مصابیح القلوب سبزوارى است که چون آیۀ تحریم خمر فرود آمد، منادى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ندا داد: کسى نباید خمر خورد. روزى اتفاق افتاد که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به کوچه‌اى مرور مى‌فرمود و مرد مسلمانى که شیشه شراب به دست داشت، وارد آن کوچه شد. چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را دید که مى‌آید، سخت ترسید، گفت: خدایا توبه کردم که دیگر خمر نخورم، مرا رسوا نکن. چون نزدیک به آن حضرت شد، فرمود: در این شیشه چیست؟ گفت: سرکه است. آن حضرت دست پیش داشت فرمود: قدرى در دست من بریز. پس ریخت، دید سرکه است. آن مرد
 ١ ) - وَ مِنَ اَللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نٰافِلَةً لَکَ عَسىٰ أَنْ یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقٰاماً مَحْمُوداً (سوره  ١٧  آیه  ٨٧ ) .
 ۴٢٠ گریست و گفت: یا رسول اللّه، قسم به خدا که سرکه نبود بلکه خمر بود ولى توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکند، چنین شد. آن حضرت فرمود: چنین است هرکه توبه کند، خداوند سیئات او را به حسنات مبدل مى‌فرماید «فَأُوْلٰئِکَ یُبَدِّلُ اَللّٰهُ سَیِّئٰاتِهِمْ حَسَنٰاتٍ» .
«٢» [داستان چگونه شیعه شدن فرد سنى]
و در کافى باب وقت التوبه، حدیث  ۴  روایت نموده از معاویة بن وهب که گفت: ما به مکه مى‌رفتیم و به همراه ما شیخى بود خداپرست. لیکن مذهب شیعه را فرا نگرفته بود و در راه، نماز را تمام مى‌خواند (به مذهب سنیها که تمام خواندن نماز را براى مسافر روا مى‌دانند) و برادرزاده‌اش که همراهش بود شیعى مذهب بود. آن شیخ بیمار شد و من به برادرزاده گفتم: کاش مذهب شیعه را به عموى خود پیشنهاد مى‌کردى شاید خدا او را نجات دهد. و همه همراهان گفتند بگذارید این شیخ به حال خود بمیرد که وضع خوبى دارد. برادرزاده‌اش تاب نیاورد و به او گفت: عمو جان راستى که مردم پس از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله همه مرتد شدند به جز چند نفر، و على بن ابی طالب علیه السّلام، مانند خود رسول خدا حق اطاعت داشت و پس از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، حق اطاعت از آن او بود. گوید: آن شیخ آهى کشید و ناله‌اى زد و گفت: من هم بر همین عقیده‌ام و جانش برآمد و ما شرفیاب خدمت امام صادق علیه السّلام شدیم و على بن سرى این گزارش را به امام صادق علیه السّلام داد. در پاسخ فرمود: او مردى است از اهل بهشت.
على بن سرى گفت: چگونه بهشتى است و حال آنکه از مذهب شیعه هیچ سابقه نداشت جز در همان ساعت مرگش. فرمود: دیگر از او چه مى‌خواهید، به خدا سوگند به بهشت در آمده است. از این داستان دانسته شد که وقت توبه و رجوع به حق تا نفس آخر باقى است (البته پیش از آنکه یقین به مرگ کند چنانچه گذشت) .
«٣» [داستان کفن دزدى که به وعده خود وفا نکرد]
در جلد  ١۵  بحار الانوار، باب الخوف و الرجاء، صفحه  ١١٧ ، از حضرت على بن الحسین زین العابدین روایت کرده که فرمود: در بنى اسرائیل مردى بود کفن دزد، همسایه‌اش مریض شد و ترسید بمیرد. کفن دزد را طلبید و به او گفت: چگونه همسایه‌اى بودم؟ کفن دزد گفت: نیکو همسایه‌اى بودى. گفت: مرا بتو حاجتى است.
گفت: انجام خواهم داد. پس دو کفن حاضر کرد و گفت هرکدام که بهتر باشد، بردار براى خودت تا مرا در کفن دیگر بپوشانند و چون مرا دفن کردند، قبر مرا نشکاف و مرا
 برهنه مساز. کفن دزد نپذیرفت تا اینکه به سبب اصرار همسایه کفن نیکوتر را برداشت و رفت و چون همسایه مرد و دفنش کردند، کفن دزد گفت: مرده که شعورى ندارد تا بفهمد من خلف وعده با او کرده‌ام، مى‌روم و کفن او را مى‌دزدم، پس قبرش را شکافت و چون خواست او را برهنه کند صیحۀ سختى شنید که مى‌گوید: نکن. پس ترسید و او را برهنه نکرد و قبرش را پوشانید تا هنگام مردنش به فرزندانش گفت: چگونه پدرى بودم براى شما؟ گفتند: نیکو پدرى بودى. گفت: مرا به شما حاجتى است. گفتند: انجام خواهیم داد. گفت: هرگاه مردم بدنم را آتش زنید و چون خاکستر شدم، خاکسترم را به باد دهید، نصفى به سمت دریا و نصفى به سمت صحرا. قبول کردند و چون مرد، چنین کردند. پس خداى تعالى خاکسترهاى متفرقه بدن او را جمع نمود و زنده‌اش کرد و فرمود: چه سبب شد که چنین وصیتى کردى؟ عرض کرد: به عزتت قسم ترس از عذاب تو مرا بر این وصیت داشت. پس فرمود: منهم تو را بخشیدم و ترس تو را به امن مبدل کردم و طلبکارانت را راضى خواهم کرد. از این حکایت دانسته مى‌شود که هرگاه گنه‌کار از گناهش پشیمان شود و از عذاب خداوند ترسناک باشد، خداوند هم او را خواهد آمرزید و خصماء او را راضى خواهد فرمود.
«۴» [داستان فریب دادن شیطان مرد عابد را بوسیله عبادت خود]
در کتاب الروضة من الکافى، از حضرت صادق علیه السّلام روایت کرده که فرمود: در میان بنى اسرائیل مردى بود که گرد دنیا نگشته بود، و به هیچ‌چیز آن دست نیالوده بود. شیطان صدائى داد که همه لشگریانش گردش جمع شدند، گفت: کیست از شما که بتواند این مرد را فریب دهد؟ یکى گفت: او را به من واگذار. شیطان گفت: از چه راهى او را گمراه مى‌کنى؟ گفت: از راه زنها شیطان گفت: تو مرد او نیستى، او زنها را نیازموده و مزه آنها را نچشیده. شیطانک دیگرى گفت: او را از راه مى‌خوارى و خوشگذرانى گمراه مى‌کنم. شیطان گفت: تو هم مرد آن نیستى. زیرا او توجهى به این امور ندارد. شیطانک دیگر گفت: از راه کردار نیک و عمل خیر او را گمراه مى‌سازم.
شیطان گفت: تو مرد او هستى. آن شیطانک به جائى که آن مرد عابد مشغول عبادت بود، رفت و در برابر او ایستاد و نماز خواند. عابد خواب مى‌رفت، شیطانک خواب نمى‌رفت و مشغول نماز بود. آن مرد خسته مى‌شد و استراحت مى‌کرد، آن شیطان آسودگى نداشت و پیاپى عبادت میکرد. آن مرد عابد، نزد او رفت، خود را نزد او کم‌ارزش دید و کار خود را کوچک شمرد و به او گفت: اى بندۀ خدا، با کدام چیز بر این همه نماز خواندن نیرو گرفتى؟ شیطانک به او
 پاسخى نداد. سپس پرسش خود را باز گفت و باز هم پاسخى نداد. بار سوم از او پرسید، این‌بار در پاسخ او گفت: اى بنده خدا راستى که من یک گناهى کردم و از آن توبه نمودم و هرگاه آن گناه به یادم آید، بر نماز نیرومند شوم. گفت: به من بگو، چه گناهى کرده‌اى تا منهم بکنم تا بر نماز نیرومند شوم؟ گفت: به شهر برو و از فاحشه معروفه‌اى به نام فلان پرسش کن و دو درهم به او بده و از او کام بگیر. گفت: من از کجا دو درهم بیاورم، من نمى‌دانم دو درهم چیست؟ شیطانک از زیر پاى خود، دو درهم برگرفت و به او داد و او هم برخاست با همان ردائى که بر سر داشت، به شهر درآمد و از خانه فلان فاحشه پرسش مى‌کرد. مردم او را به خانۀ او رهبرى کردند و پنداشتند که آمده او را پند بدهد. عابد نزد آن فاحشه رسید و دو درهم را بر او انداخت و گفت برخیز و آماده باش. او برخاست و به خانه اندر شد و به عابد گفت: بفرمائید. و به او گفت: تو سر و وضعى دارى که به این وضع تو، کسى نزد فاحشه‌اى مانند من نمى‌آید. گزارش حال خود را به من بده. او منظور خود را به او گزارش داد و آن زن گفت: اى بندۀ خدا راستى ترک گناه، از توبه کردن آسانتر است و چنان نیست که هرکس گناه کرد و دنبال توبه رفت، آن را دریابد و بدان موفق شود. همانا سزا است که این رهنماى تو شیطانى باشد که براى تو مسجم شده، تو به جاى خود برگرد که چیزى در آنجا نبینى.
آن عابد برگشت و آن زن هم همان شب مرد. چون بامداد شد، بر در خانه‌اش نوشته شده بود: «بر سر جنازه فلانه حاضر شوید که او از اهل بهشت است» مردم همه در شک افتادند و تا سه روز درنگ کردند و او را به خاک نسپردند، براى آنکه دربارۀ او تردید داشتند. و خداى عز و جل به یکى از پیغمبران خود که من آن را جز موسى بن عمران علیه السّلام نمى‌دانم، وحى کرد که برو بالاى سر فلانه و بر او نماز بخوان و به مردم بفرما تا بر او نماز بخوانند زیرا من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب کردم. براى اینکه فلان بندۀ مرا از گناه کردن من بازداشت.
«۵» [داستان معاذ بن جبل]
در تفسیر صافى، سوره آل عمران، روایت کرده از معاذ بن جبل که وارد شد بر رسول خدا درحالى‌که گریان بود. و سلام کرد و رسول خدا او را جواب داد و فرمود: چه چیز تو را به گریه آورده؟ گفت: یا رسول اللّه، بیرون خانه جوانى است خوش صورت که بر جوانى خود مانند زن بچه‌مرده مى‌گرید و مى‌خواهد بر حضرتت وارد شود. پس رسول-
 خدا فرمود: او را حاضر کن. پس معاذ جوان را وارد کرد و سلام نمود و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله او را جواب داد و فرمود: اى جوان چه چیز تو را به گریه آورده؟ گفت:
چگونه نگریم و حال آنکه گناهان زیادى بجا آورده‌ام که اگر خداى من مرا به پاره‌ئى از آنها مؤاخذه کند، مرا به آتش جهنم مى‌سوزاند. و مى‌دانم که مرا مؤاخذه خواهد کرد به آنها و مرا نخواهد آمرزید.
پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: آیا شریک براى خدا قرار داده‌اى؟ گفت: پناه به خدا مى‌برم از اینکه شریک براى او قائل شده باشم. پس فرمود: آیا کسى را بدون حق کشته‌اى؟ گفت: نه. پس آن حضرت فرمود: خدا مى‌آمرزد گناهان تو را هرچند مانند کوههاى محکم باشد.
جوان گفت: گناهانم بزرگتر از کوههاى سخت است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: مى‌آمرزد گناهان تو را، هرچند در سنگینى مانند زمینهاى هفتگانه و دریاها و رملها و درختها و آنچه در آنها است از خلق بوده باشد.
جوان گفت: گناهانم از همه اینها بزرگتر است. پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: مى‌آمرزد خدا گناهانت را هرچند به مانند آسمانها و ستارگان و عرش و کرسى باشد.
جوان گفت: از اینها هم بزرگتر است. پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مانند شخص غضبناکى به او نظر کرد و فرمود: واى بر تو اى جوان، گناهان تو بزرگتر است یا پروردگارت؟ پس جوان به سجده افتاد و گفت: منزه است پروردگار من، چیزى از خداى من بزرگتر نیست و خداى من از هر بزرگى بزرگتر است.
پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: آیا مى‌آمرزد گناهان بزرگ را مگر خداى بزرگ؟ جوان گفت: نه به خدا قسم یا رسول اللّه. پس ساکت شد.
پس رسول خدا فرمود: واى بر تو اى جوان آیا خبر مى‌دهى مرا به یکى از گناهانت؟ جوان گفت: بلى من هفت سال نبش قبر مى‌کردم و مردگان را برهنه مى‌ساختم و کفنهاى آنها را بیرون مى‌آوردم و مى‌فروختم. پس دخترکى از بعض انصار مرد و چون او را در قبرش دفن کردند، در شب، قبر او را شکافتم و کفنهاى او را بیرون آوردم و چون خواستم برگردم شیطان مرا فریب داد و بدن آن دختر را برایم جلوه داد، تا اینکه با او زنا کردم. و چون خواستم برگردم ناله‌اى از پشت سرم شنیدم که مى‌گفت: اى جوان واى بر تو از مجازات
 روز قیامت، مرا عریان ساختى و جنب کردى، پس واى بر تو از آتش الهى. پس گفت:
یا رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله) گمان نمى‌کنم بوى بهشت را بشنوم شما مرا چگونه مى‌بینید؟ .
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اى فاسق دور شو از من، مى‌ترسم از آتش تو بسوزم چقدر نزدیک به آتشى. و این جمله را تکرار فرمود تا جوان از نزد آن حضرت خارج شد. پس توشه‌اى از شهر برداشت و به کوههاى مدینه رفت و دستهاى خود را به گردنش غل نموده و در ناله‌هایش مى‌گفت: بنده ذلیل توام گناهکارم و از کردار خود پشیمانم و نزد پیغمبرت رفتم و مرا رد کرد و ترسم را زیادتر ساخت. تو را به بزرگیت قسم مى‌دهم مرا رد مفرما و از رحمتت محروم مساز. و در این حال چهل شبانه روز بود به طورى که جانوران برایش گریان مى‌شدند. پس از چهل روز گفت: خدایا با من چه کردى؟ اگر مرا آمرزیدى پس به رسولت خبر ده و اگر نیامرزیدى و مى‌خواهى مرا عذاب کنى، پس زودتر مرا به آتش بسوزان یا به عقوبت دیگرى مبتلا فرما و مرا از رسوائى قیامت نجات ده. پس خداوند بر پیغمبرش صلّى اللّه علیه و آله این آیات را نازل فرمود:
«و آنان که هرگاه گناه بسیار زشتى کنند، یا به خود ستم کنند به اینکه گناه بزرگترى بجا آورند، یاد کنند خدا را یا عذاب او را. پس پشیمان از گناهان خود شده توبه کنند و از خدا طلب آمرزش کنند و کیست که گناهان را بیامرزد جز خدا و بر گناه خود هم مصر نباشند درحالى‌که به آن دانا باشند. ایشان، جز ایشان آمرزش است از پروردگارشان و بوستان‌هائى که جارى مى‌شود از زیر آنها جویها، درحالى‌که همیشه در آنها هستند و چه نیکو است جزاى کسانى که با خدا معامله مى‌کنند» ١.
و چون این آیه نازل شد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از خانه درآمد و این آیه را مى‌خواند و تبسم مى‌نمود و به اصحاب فرمود: کیست که مرا از جاى آن جوان تائب خبر دهد؟ گفتند یا رسول اللّه، در فلان کوه است. پس حضرت با اصحاب بدان جا رفتند و جوان را دیدند که بین دو سنگ ایستاده، دستهایش را به گردن غل کرده، صورتش از
 ١ ) - وَ اَلَّذِینَ إِذٰا فَعَلُوا فٰاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اَللّٰهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ إِلاَّ اَللّٰهُ وَ لَمْ یُصِرُّوا عَلىٰ مٰا فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ أُولٰئِکَ جَزٰاؤُهُمْ مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ جَنّٰاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِینَ فِیهٰا وَ نِعْمَ أَجْرُ اَلْعٰامِلِینَ. آل عمران آیه  ١٣۵ .
 تابش آفتاب سیاه شده، مژگان چشمش از گریۀ زیاد ریخته و مى‌گوید: خدایا تو به من خیلى نعمت دادى و احسان کردى کاش مى‌دانستم آخر کارم مرا به بهشت مى‌فرستى یا به جهنم؟ خدایا گناهم از آسمانها و زمینها و عرش و کرسى عظیم‌تر است و کاش مى‌دانستم مرا مى‌آمرزى یا در قیامت رسوایم مى‌کنى و این کلمات را تکرار مى‌کرد و گریه مى‌نمود و خاک بر سر مى‌ریخت و جانوران اطرافش و پرندگان بالاى سرش با او هم‌ناله شده بودند. پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نزد او آمد، غل را از گردنش باز کرد، خاکها را از سرش پاک نمود و فرمود: بشارت بادت که خداوند آمرزیدت پس به اصحاب فرمود: این‌طور گناهان را جبران کنید، چنانچه این جوان کرد. پس آیه قرآن را بر او خواند و او را به بهشت بشارت داد.
ناگفته نماند اینکه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آن جوان را از خود دور کرد، شاید براى این بوده که چون گناهش بزرگ و سخت بوده، قصد فرمود که آتش خوفش زیادتر گردد بلکه ریشۀ گناهش سوخته گردد و به اشک چشمش تاریکیهاى گناهش برطرف شود و مستحق رحمت حقتعالى گردد. چنانچه همین قسم هم شد و در پیش گفته شد که هرچه حالت ندامت و سوختگى دل بیشتر باشد، به رحمت و مغفرت نزدیک‌تر است.
و خلاصه رد کردن رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله لطفى بود درباره آن جوان و به نفع او تمام شد.
«۶» [داستان محاصره قلعه بنى قریظه توسط پیامبر]
در جلد  ١  سفینة البحار، صفحه  ١٢٧ ، روایت کرده که چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله قلعۀ بنى قریظه را محاصره نمود، و آنها جماعتى از یهود بودند نزدیکى مدینه که سخت در مقام اذیت و آزار آن حضرت و مسلمانان بودند، و در این مرتبه نظر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله این بود که چاره آن جز جنگ و کشتار آنها نیست. پس فرستادند نزد آن حضرت که ابو لبابه را نزد ما فرست تا با او در کار خود مشورت کنیم و ابو لبابه سابقۀ آشنائى به آنها داشت. آن حضرت به ابو لبابه فرمود: نزد آنها برو. و چون رفت، به او گفتند: صلاح ما را، چه مى‌دانى، آیا قبول کنیم حکم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را؟ .
ابو لباله گفت: بلى قبول کنید و بدانید که نظر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله درباره شما کشتن است و اشاره به گلوى خود نمود. پس از گفتار خود پشیمان شده و به خود
 گفت: به خدا و رسولش خیانت کردم و راز پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله را آشکار نمودم.
پس از قلعۀ یهود خارج شد و نیامد از خجلتش نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و به مسجد رفت و بندى به گردن خود بست و خود را به ستون مسجد بست (و جاى آن ستون نزدیک قبر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله است و ستون دوم و مشهور به اسطوانة التوبه است) و گفت از این ستون باز نشوم تا بمیرم یا خدا مرا بیامرزد. خبرش را به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دادند. فرمود: اگر آمده بود نزد خودم برایش از خداوند طلب آمرزش مى‌نمودم و الحال که خود رو به خدا کرده، خداوند به او سزاوارتر است. و ابو لبابه روزها روزه بود و در شب، دخترش مقدار خوراکى که نمیرد به او مى‌داد و هنگام ضرورت و قضاى حاجت او را باز مى‌کرد و بعد او را مى‌بست. و پس از چندى که حال او چنین بود هنگامى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در حجره ام سلمه بود، قبولى توبه او از طرف خداوند بر آن حضرت وحى شد و آن حضرت به ام سلمه فرمود که خداوند ابو لبابه را آمرزید.
ام سلمه گفت: اذن مى‌دهید او را به قبول توبه‌اش بیاگاهانم؟ فرمود: آگاهش کن. پس ام سلمه سر خود را از حجره بیرون کرد و او را به آمرزش خداوند بشارت داد.
ابو لبابه گفت: الحمد لله. مسلمانان آمدند که او را از ستون باز کنند، گفت: نه به خدا جز اینکه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به دستش مرا باز کند. پس آن حضرت آمد و فرمود خداوند تو را آمرزید و مانند روزى شدى که از مادرت به دنیا آمدى. پس گفت: به شکرانه نعمت قبولى توبه‌ام اذن مى‌دهید تمام دارائیم را صدقه دهم؟ فرمود: نه. گفت: دو ثلث دارائیم را صدقه دهم؟ فرمود: نه، گفت پس ثلث دارائیم. فرمود: بجا آور. پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله این آیه را تلاوت فرمود.
«و دیگران که اقرار کردند به گناهان خود آمیخته کردند کردار نیک و دیگر کردار بد را، شاید خدا به رحمت به آنها رجوع فرماید. جز این نیست که خدا آمرزنده و مهربان است، بگیر از مالهایشان صدقه را تا پاک کند ایشان را و زیاد کند حسناتشان را به آن. و دعا کن برایشان زیرا دعاى تو آرامش ایشان است و خدا شنواى دانا است. آیا نمى‌دانید که خداوند قبول مى‌کند توبه را از بندگانش و مى‌گیرد (قبول مى‌کند) صدقه‌هاى ایشان را و اینکه خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است» ١.
 ١ ) - وَ آخَرُونَ اِعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صٰالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَى اَللّٰهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اَللّٰهَ-
 این دو داستان به ما مى‌آموزد که توبه‌کننده، اولا، باید گناه خود را بزرگ دانسته و سخت شرمسار باشد، و رحمت و مغفرت پروردگار را نعمت عظیمى داند و در طلب آن جدى باشد و خود را سخت محتاج آن بیند. و ثانیا، تا یقین به قبولى توبه‌اش و پاک شدن از گناهش نکند، دست از تضرع و طلب مغفرت برندارد. و غالبا این یقین حاصل نمى‌شود مگر ساعت مرگ.
و خلاصه تا ساعت مرگ که نداى ملک به گوش رسد به اینکه نترس و آمرزیده شده‌اى و اهل بهشتى ١باید در سوز و گداز باشد، و بین حالت خوف و رجاء باشد از قبولى توبه‌اش، چنانچه در مقدمه کتاب مفصلا ذکر شد.
«٧» [داستان مرد آهنگر که با دست خود آهن سرخ کرده را از کوره بیرون مى‌آورد]
فخر المحققین سید محمد اشرف، سبط سید الحکماء میر داماد، در کتاب فضائل السادات از خط شهید ثانى علیه الرحمه و ایشان از کتاب مدهش ابن جوزى نقل کرده که یکى از صالحین وارد مصر شد، آهنگرى را ملاقات کرد که با دست خود آهن سرخ کرده را از کوره بیرون مى‌آورد و حرارت آهن به او صدمه نمى‌رساند. با خود گفت:
این مرد البته یکى از اوتاد است. پیش آمد، سلام کرد و گفت: اى بندۀ خدا به حق آن کسى که این کرامت را به تو داده، دعائى دربارۀ من بنما. آهنگر چون بشنید بگریست و گفت: اى مرد آن گمان که به من بردى خطا است، من خود را از صالحین نمى‌دانم. آن مرد گفت: این عمل تو را کسى قادر نیست مگر بندگان خالص صالح. آهنگر گفت: این را سببى است. آن مرد گفت: بر من منت گذار و آن سبب را برایم بگو. گفت: روزى در همین دکان مشغول کار بودم، زنى صاحب جمال که مانندش ندیده بودم بر من وارد شد و از فقر و پریشانى خود شکایت نمود، من شیفته جمالش شدم، گفتم: اگر مراد مرا میدهى حوائج تو را انجام خواهم داد. گفت: اى مرد از خدا بترس، من اهل این عمل نیستم. منهم
 ١ ) غَفُورٌ رَحِیمٌ خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَکِّیهِمْ بِهٰا وَ صَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاٰتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ وَ اَللّٰهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ أَ لَمْ یَعْلَمُوا أَنَّ اَللّٰهَ هُوَ یَقْبَلُ اَلتَّوْبَةَ عَنْ عِبٰادِهِ وَ یَأْخُذُ اَلصَّدَقٰاتِ وَ أَنَّ اَللّٰهَ هُوَ اَلتَّوّٰابُ اَلرَّحِیمُ (سورة التوبه آیه  ١٠۴  و  ١٠۵  و  ١٠۶ ) .
 ١ ) - إِنَّ اَلَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اَللّٰهُ ثُمَّ اِسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلاٰئِکَةُ أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ. (سوره فصلت آیه  ٣٠ ) .
 گفتم: از پى کار خودرو. آن زن با حال پریشانى رفت. بعد از چندى برگشت و گفت:
ضرورت مرا به اینجا کشانید که تو را اجابت کنم. در آن حال آن زن را برداشته به خانه رفتم و در خانه را قفل کردم. زن گفت: چرا در خانه را قفل کردى؟ گفتم: ترسیدم مردم از حالم باخبر شوند. گفت: چرا از خدا نمى‌ترسى؟ گفتم: خدا غفور و رحیم است.
و چون نزدیکش رفتم، دیدمش چون شاخۀ ریحان که از باد تند مضطرب شود در قلق و اضطراب افتاد و سیلاب اشک از چشمش جارى شد. گفتم: تو را چه مى‌شود؟ گفت:
از خداى خود خائف و ترسناکم که حاضر و ناظر به ما است. گفت: اى مرد اگر دست از من بردارى، ضمانت مى‌کنم که خداوند آتش دنیا و آخرت را بر تو حرام کند. کلام آن زن در من اثر کرد دست از مقصود خود کشیدم و آنچه داشتم به او دادم و گفتم: اى زن برو به سلامت که تو را از ترس خدا رها کردم. آن زن خوشحال و مسرور به خانه‌اش برگشت. آن شب در خواب دیدم مخدره‌اى که تاجى از یاقوت بر سر داشت و به من فرمود:
خدا جزاى خیرت دهد. گفتم شما کیستید؟ فرمود: مادر آن زنى که نزد تو آمد و او را از ترس خدا ترک کردى، خدا تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند. گفتم: آن زن از کدام فامیل بود؟ گفت: از نسل رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پس از آن حمد خدا بجا آوردم. از آن روز آتش به من ضرر نمى‌رساند و امیدوارم که در آخرت هم مرا نسوزاند.
از این داستان روشن مى‌گردد که هرکه آتش شهوت خود را از حرام نگهدارد و هنگام فراهم شدن اسباب و هیجان شهوت، خوددارى کند، خداوند آتش را بر او برد و سلامت قرار خواهد داد و در جوار رحمت خود جایش مى‌دهد ١.
«٨» [داستان آزاد شدن قاتل بواسطه خواب اسحاق بن ابراهیم طاهرى]
و نیز در کتاب مزبور، نقل فرموده که اسحاق بن ابراهیم طاهرى در خواب رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را دید که به او فرمود: قاتل را رها کن. با ترس از خواب بیدار شد، ملازمان خود را طلبید و گفت: این قاتل کیست و در کجا است؟ گفتند: حاضر است، مردى که خودش اقرار به قتل کرده است. او را حاضر کردند، اسحاق به او گفت: اگر راست بگوئى تو را رها خواهم کرد. گفت من و جماعتى از اهل فساد، هر حرامى را
 ١ ) - وَ أَمّٰا مَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ وَ نَهَى اَلنَّفْسَ عَنِ اَلْهَوىٰ فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِیَ اَلْمَأْوىٰ. (سوره نازعات آیه  ۴٠ ) .
 مرتکب مى‌شدیم و در بغداد به هر عمل زشتى دست مى‌زدیم و پیره زالى براى ما زن مى‌آورد. روزى آن پیره زال بر ما وارد شد و با او دخترى در غایت جمال بود. آن دختر چون ما را دید و مطلب را دانست صیحه‌اى زد و غش کرده بر زمین افتاد. چون او را به هوش آورند، فریاد زد و گفت: اللّه اللّه از خدا بترسید و دست از من بردارید. این عجوزه غداره مرا فریب داده و گفت: در فلان محله تماشائى است که قابل دیدن مى‌باشد. و چندان افسانه گفت که مرا راغب گردانید به همراه او آمدم، مرا به اینجا کشانید.
از خدا بترسید من علویه از نسل زهرا علیها السّلام هستم. رفقاى من به این سخنان اعتنائى نکردند و به دختر درآویختند. من به جهت حرمت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله غیرت نمودم و از آنها جلوگیرى کردم. جراحات بسیار بر من وارد کردند چنانچه مى‌بینى پس ضربتى سخت بر بزرگترین ایشان زدم و او را کشتم و دختر را سالما خلاص نمودم و او را مرخص کردم. دختر درباره‌ام دعا کرد و گفت: خدا بپوشاند عیب تو را چنانچه مرا پوشاندى و یار تو باشد، چنانچه یارى من کردى. در آن حال از صداى صیحه و صرخه، همسایگان به خانه ریختند، درحالى‌که خنجر خون‌آلود در دست من بود و مقتول در خون مى‌غلتید. مرا گرفتند و اینجا آوردند. اسحاق گفت: من تو را به خدا و رسول خدا بخشیدم. آن مرد گفت: من هم از جمیع گناهان توبه کردم و به حق آن کسى که مرا به او بخشیدى دیگر به معصیت برنمى‌گردم.
در این داستان مى‌بینید که آن مرد قاتل، به واسطه ترک حرام و جلوگیرى از آن و یارى کردن از مظلوم براى خدا و حرمت رسول صلّى اللّه علیه و آله با آن‌همه آلودگیهایش چگونه مورد لطف خدا و رسول شد به طورى که او را از کشته شدن نجات دادند و به توبه از گناهان موفقش داشتند.
«٩» [داستان ابن صمد و محاسبه نفس خویش]
مرحوم حاج شیخ عباس قمى در کتاب منازل الآخره، نقل فرموده: که شخصى به نام ابن صمد، بیشتر اوقات شب و روز، نفس خود را حساب مى‌کرد. پس روزى ایام گشته عمر خود را که حساب مى‌کرد، دید شصت سال از عمرش گذشته است. پس حساب کرد ایام آن را، یافت که بیست و یک هزار و پانصد روز مى‌شود. گفت: واى بر من اگر روزى یک گناه بیشتر نکرده باشم. پس ملاقات مى‌کنم خداى را با بیست و یک هزار و پانصد گناه. این را بگفت و بى‌هوش افتاد و در همان بیهوشى وفات کرد.
 روایت شده که وقتى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله به زمین بى‌گیاهى فرود آمد، به اصحاب خود فرمود: بروید هیزم بیاورید. عرض کردند: ما در زمین بى‌گیاهیم و هیزم در آن یافت نمى‌شود. فرمود: هرکس هرچه ممکنش مى‌شود بیاورد پس هیزم آوردند و مقابل آن حضرت روى هم ریختند. چون هیزمها جمع شد، فرمود: همین‌طور جمع مى‌شوند گناهان. معلوم شد که مقصود آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هیزم، این بود که اصحاب ملتفت شوند همین‌طور که در آن بیابان خالى از گیاه، هیزم به نظر نمى‌آمد، وقتى که از آن جستجو کردند و روى هم ریختند مقدار کثیرى هیزم جمع شد و مانند تلى گردید. به همین نحو گناه به نظر نمى‌آید، چون جستجو و حساب شود، گناهان بسیارى جمع مى‌شود. چنانچه ابن صمد براى هر روز عمر خود یک گناه فرض کرد که بیست و یک‌هزار و پانصد گناه شد.
«١٠» [داستان شعوانه]
فاضل نراقى در معراج السعاده نقل فرموده که: در بصره زنى بود شعوانه نام که مجلسى در بصره از فسق و فجور منعقد نمى‌شد که از وى خالى باشد. روزى با جمعى از کنیزان خود در کوچه‌هاى بصره مى‌گذشت به در خانه‌اى رسید که از آن خروش بلند بود گفت: سبحان اللّه در اینجا عجب خروش و غوغائى است کنیزى را به اندرون آن خانه فرستاد براى استعلام حقیقت حال، آن کنیز رفت و برنگشت. کنیز دیگر فرستاد، او هم رفت و برنگشت. دیگرى را فرستاد و به او سفارش کرد که زود برگردد، کنیز رفت و برگشت، گفت: اى خاتون، این غوغاى مردگان نیست، بلکه ماتم زندگان است. این ماتم بدکاران و عاصیان و نامه سیاهان است شعوانه که این را شنید، گفت: آه بروم ببینم که در این خانه چه خبر است. چون به اندرون رفت، دید واعظى در آنجا نشسته و جمعى دور او فراهم آمده ایشان را موعظه مى‌کند و از عذاب خدا مى‌ترساند و ایشان همگى در گریه و زارى مشغولند و در حینى رسید که واعظ تفسیر این آیه را مى‌کرد:
«إِذٰا رَأَتْهُمْ مِنْ مَکٰانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَهٰا تَغَیُّظاً وَ زَفِیراً وَ إِذٰا أُلْقُوا مِنْهٰا مَکٰاناً ضَیِّقاً مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنٰالِکَ ثُبُوراً» پس در روز قیامت چون دوزخ عاصیان را ببیند در غریدن آید و عاصیان در لرزیدن آیند. و چون عاصیان را در دوزخ افکنند، در مقامى تنگ و تاریک و به زنجیرهاى آتشین به یکدیگر باز بسته فریاد واویلا برآورند. مالک جهنم به ایشان گوید:
زود بفریاد آمدید. بسا فریاد و فغان که بعد از این از شما صادر خواهد شد. شعوانه چون
 این آیات را شنید، سخت در او اثر کرد و گفت: اى شیخ، من یکى از روسیاهان درگاهم، آیا اگر توبه کنم، خداوند مرا مى‌آمرزد؟ واعظ گفت: البته اگر توبه کنى خدا تو را مى‌آمرزد اگرچه گناه تو مثل گناه شعوانه باشد. گفت اى شیخ شعوانه منم که بعد از این گناه نکنم. واعظ گفت: خدا ارحم الراحمین است، و البته اگر توبه کنى، آمرزیده مى‌شوى، پس شعوانه توبه کرد، بندگان و کنیزان خود را آزاد کرد و مشغول عبادت شد و تلافى گذشته‌هاى خود را مى‌نمود به نحوى که بدنش گداخته شد و به نهایت ضعف و ناتوانى رسید. روزى در بدن خود نگریست، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید گفت: آه آه در دنیا به این نحو گداخته شدم، نمى‌دانم در آخرت حالم چگونه است؟ ندائى از غیب به گوش او رسید که دل خوش دار ملازم درگاه ما باش تا روز قیامت ببینى جزاى ما را. نیامد در این در کسى عذرخواه که سیل ندامت نشستش گناه.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی