شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

درباره سايت

پایگاه مذهبی دارالصادقیون

اللّهُمَّ صَلِّ عَلى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خازِنِ العِلْمِ الدَّاعی إِلَیْکَ بِالحَقِّ النُّورِ المُبِینِ،. اللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَوَحْیِکَ وَخازِنَ عِلْمِکَ .
هدف از خلقت عالم معرفت و عبادت خداوند متعال است, و غرض از بعثت انبیاء از آدم تا خاتم تحقق آن است, رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برای تعلیم و تربیت بشریّت به معرفت و عبادت ,قرآن و کسی که نزد او علم تمام قرآن است به یادگار گذاشت.
هرچند حوادث روزگار نگذاشت مفسّر معصومِ قرآن, پرده از حقایق کتاب خدا بردارد ولی در فرصت کوتاهی که برای ششمین اختر فرزوان آسمان هدایت پیش آمد,شاهراه مذهب حق را برای رهروانِ از خلقت باز کرد , و فطرت تشنه انسانیت را به آب حیات عبادت و معرفت سیرآب کرد.
امید است پیروان مذهب حق روز عزای آن حضرت, آنچه در توان دارند در مراسم سوگواری انجام دهند تا مشمول دعای مستجاب او شوند که فرمود((رحم الله من احیی امرنا)) رحمتی که سرمایه ی سعادت و وسیله ی نجات از شدائد برزخ و قیامت است.
در راستای جنگ نرم و عمل به فرمایشات رهبر معظم انقلاب و مقابله با تهاجمات فرهنگی که ایمان مسلمین را نشانه رفته است و سعی در تخریب عقاید و افکارمان دارد در فضای مجازی پایگاه مذهبی دارالصادقیون را در سرزمین تکریم مقام عالی امام صادق علیهالسلام شهرستان رفسنجان (دارالصادقیون) ،راه اندازی نموده ایم.که وظیفه خود را در قبال احیای اندیشه های والای اهل بیت(علیهم السلام) و حفظ ارزش ها و دفاع از مبانی فکری انقلاب واسلام انجام داده و مطالبی سودمند برای کسانی که جویای حقیقت هستند ارائه نماییم.امیدواریم که شما خوانندگان عزیز با نظرات سازنده خود محبین صادق الائمه علیه السلام را ، در راستای عمل به وظیفه یاری نمایید. این پایگاه در راستای جنگ نرم و تبلیغات حرکت کاروان صادقیه در رفسنجان راه اندازی شده است وبیشتر مطالب آن در خصوص توسل وعشق به اهل بیت و احیای اندیشه های والای اسلام ناب محمدی و تکریم مقام عالی ارباب امام جعفر صادق (علیه السلام) می باشد.
آدرس:استان کرمان ، شهرستان رفسنجان
حسن آباد صادق الائمه علیه السلام نوق
احمدتقی نژاد

بایگانی

پربحث ترين ها

محبوب ترين ها

پيوندها

تصاوير برگزيده

شبکه های اجتماعی

گلوله‌ای برای خودم

شهدا و دفاع مقدس

8-Sal-Defa moghadas (4)

نویسنده : جواد راونجی

قصه
براساس خاطره‌ای از «اکبر شکری»، رزمنده گردان امام سجاد(ع)، لشکر ۱۷ علی‌بن ابی‌طالب(ع) در عملیات کربلای یک (آزادسازی مهران)
شب عملیات، فرمانده گردان همه را جمع کرد و گفت: «برادران! حتماً شنیده‌اید امام مدتی است که فرموده‌اند: «پس مهران چه شد؟» مدت هاست که فرماندهان و بچه‌های شناسایی و تخریب، بی‌خوابی و رنج کشیده‌اند و نقشه این عملیات را طرح‌ریزی کرده‌‌اند. ا‌ن‌شاءالله، امشب می‌خواهیم برویم و بیست‌وچهار ساعت توی قلب دشمن کمین کنیم، بعد از آن حمله کنیم و از پشت به دشمن بزنیم. البته باید از چهار میدان مین بگذریم، تا بتوانیم حمله مؤثری داشته باشیم. قرار است هم‌آهنگ با گردان‌های عمل کننده از محورهای دیگر، حمله کنیم، تا ان‌شاءالله شهر مهران را آزاد کنیم و این خواسته امام را عملی کنیم.»
فرمانده، قدری هم درباره انضباط نظامی‌ و امور دفاعی صحبت کرد؛ این‌که هرکس هشدارهای نظامی را رعایت نکند، باید با گردان و عملیات خداحافظی کند، در قلب دشمن نباید حرف بزنیم، از جایمان تکان بخوریم و از این صحبت‌ها.
وقتی که می‌خواستیم حرکت کنیم، یک طوفانی بلند شد؛ طوفانی که دشمن را کور و کر کرد و اصلا متوجه نشد که ما کی وارد منطقه شدیم و به قلبش نفوذ کردیم. از هنگام اذان مغرب، بعد از پیمودن حدود هفت کیلومتر، ساعت سه بعد از نصف شب، به شیار کوه «آبزیادی» در پشت دشمن رسیدیم. فرمانده‌ گفت: «برادران! دشمن بالای همین شیار است. هوا که روشن شد، می‌توانید صدای عراقی‌ها را بشنوید، ما بیخ گوش دشمنیم. می‌بینید که منطقه طوری است که دشمن به ما مسلط است. باید تمام روز را صبر کنیم تا بتوانیم در تاریکی شب کاری از پیش ببریم. همین‌طور که نشسته‌اید، بخوابید تا بیست‌وچهار ساعت تکان نخورید و کوچک‌ترین صدایی ایجاد نکنید. اگر تکان بخورید و دشمن بفهمد، چهارصدوپنجاه نفر را قتل‌عام می‌کند یا به اسارت می‌برد و باعثش هم آن یک نفری است که بی‌احتیاطی کرده و دشمن را متوجه کمین کرده است.»
از همان لحظه، فکر این که نکند من باعث این بی‌احتیاطی شوم، محدودم کرد. نمی‌خواستم شرمنده بچه‌هایی که این‌قدر زحمت کشیده‌اند بشوم. کوچک‌ترین صدا؛ مثل یک عطسه، حرف زدن در خواب، نیش یک عقرب کوهی و فریاد آخ، خوردن به ظرف آب یا افتادن اسلحه از دست و… می‌توانست سبب این شرمندگی شود. این فکر آن‌قدر آزارم می‌داد که یک تیر از خشابم برداشتم و گذاشتم توی جیبم تا اگر خدای نکرده با یک اتفاق کوچک، سبب لو رفتن گردان شدم، خودم را خلاص کنم و از این شرمندگی نجات دهم.
پنجاه متر بیش‌تر با دشمن فاصله نداشتیم و وقتی ماشین غذای دشمن آمد و غذا پخش کرد، صدای ماشین و نفراتش را می‌شنیدیم. در این بیست‌وچهار ساعت، بچه‌ها یکی نشسته، یکی درازکش و یکی درخود فرو رفته، همه ساکت بودند. بالاخره با هرسختی بود، این بیست‌وچهار ساعت مثل یک قرن گذشت و هوا تاریک شد.
از ساعت سه بعدازظهر آب‌ها تمام شده بود و هیچ‌کدام از بچه‌ها آب نداشتند. بعضی‌ها یک استکان یا نصف استکان ته قمقمه‌شان داشتند و آن را گذاشته بودند برای میدان مین که اگر توی میدان مجروح شدند، لااقل گلویشان را تر کنند.
نماز مغرب و عشا را نشسته و با تجهیزات خواندیم. فرمانده گفت:« به ستون شوید که می‌خواهیم به امید خدا، وارد مرحله بعدی عملیات؛ یعنی گذشتن از میدان مین شویم. ابتدا می‌رویم پشت میدان مین اولی و یک‌ساعت‌ونیم، آن‌جا می‌خوابیم و بعد ساعت یک ربع به یازده حمله را شروع می‌کنیم، تا گردان‌های دیگر طبق زمان¬بندی از محورهای دیگر وارد عمل شوند.»
رسیدیم پشت میدان مین. من و چهارپنج نفر دیگر جلوتر بودیم. توی تاریکی شب، پایم خورد به سیم تله و منوری روشن شد و آن اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. دشمن متوجه حضور ما شد و فوری بنا کرد به شلیک کردن دویست‌سیصد تا منور بالای سر ما. منطقه مثل روز روشن شد. چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ چه افتضاحی به بار آوردم. ترس وجودم را گرفته بود. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. فرماند‌هان دسته و گردان تصمیم گرفتند که با فرماندهان ارشد تماس بگیرند. آن‌ها گفتند که فوری حمله را شروع کنید، ما هم آماده‌ایم که از جلو و محورهای دیگر شروع کنیم.
رمز عملیات کربلای یک اعلام شد:«یا ابوالفضل العباس(ع)»
فرمانده بلند بلند فریاد می‌زد: «هر چهار میدان مین را با سرعت بدوید و بروید، تعلل نکنید. اگر کوتاهی بکنید و بخواهید تعارف کنید و بایستید، دشمن همه را قتل عام می‌کند. شجاعانه بروید جلو.»
نفس‌نفس می‌زدم و بدنم از شدت حرارت، داشت آتیش می¬گرفت. یکی از برادرها زد روی شانه‌ام و گفت:« چی شده مهران؟ حالت خوب نیست یا ترسیدی که این‌جوری می‌لرزی؟!»
دستم را همراهش گرفت و گفت: «یالّا بدو! وقت فکر کردن و ترسیدن نیست.»
نمی‌دانم زیر لب چه می‌گفتم، به گمانم تکرار می‌کردم: «بکُشید مرا، بکشید مرا!»
گفت: «چه می‌گویی مهران؟! این هذیان‌ها دیگر چیست؟ نترس! طوری نشده، قوی باش! خیلی که اوضاع قمر در عقرب بشود، آخرش می‌شود همانی که آرزویش را داریم. پس فعلاً با قدرت بدو تا از این میدان مین‌ لعنتی خارج شویم.»
او به شهادت فکر می‌کرد و من داشتم به خودکشی؛ هرچند نتوانستم در آن موقعیت خودم را قانع کنم که دست به خودکشی بزنم. در تاریکی هوا از خدا خواستم: «یا ستارالعیوب! یا اله العاصین!»، کمک کن که بچه ها متوجه نشوند که من مرتکب این خطا شده‌ام.

بچه‌های تخریب خیلی زحمت کشیده بودند. همه‌جا را پاکسازی کرده و یک محور باز کرده بودند. چهارمیدان مین به اندازه یک کیلومتر راه بود. بچه‌ها از روی محور پاک‌سازی شده رد شدند و رفتند؛ به این ترتیب، توی میدان مین تلفات کمی دادیم.
گفته بودند که بعد از میدان‌های مین، یک جاده خاکی است که دشمن از آن‌جا تدارک می‌شود. شما باید جاده خاکی را تصرف و آن را تأمین کنید تا دشمن از پشت تأمین نشود و وقتی دشمن عقب‌نشینی کند، آن‌ها را بزنید و اسیر کنید.
روی جاده خاکی حرکت کردیم. گروهان های دیگر به طرف خط رفتند و یک گروهان هم به طرف مقر گردان رفت. بچه‌ها تمام سیم‌های ارتباطی و بی‌سیم دشمن را قطع کردند و ما در امتداد جاده حرکت کردیم. حدود ده‌پانزده متری مقر دشمن که رسیدیم، تیربار دشمن شروع به شلیک کرد و پنجاه‌شصت نفر از بچه‌ها، همان‌جا شهید و زخمی شدند. سنگین‌ترین تلفات این عملیات اتفاق افتاد و عزیزترین دوستانم جلوی چشمانم پرپر شدند. خیلی دردآور بود و من از شدت شرم آرزو داشتم در آن لحظه یک تیر، شاهرگم را پاره کند. داشتم گریه می‌کردم که همراهان گفتند:«روحیه‌ات را از دست نده، حداقل به فکر خودی ها باش.»
یکی از بچه‌ها به‌ طرف سنگر تیربارچی دوید، ولی یک تیر به دستش خورد. با این حال نایستاد و باز هم به‌طرفش رفت. این بار تیر به پهلویش خورد. دیگر نمی‌توانست پاهایش را حرکت بدهد. کمی سینه‌خیز رفت و نارنجک را پرتاب کرد. آرزو کردم، کاش من به جای او بودم، شاید بخشی از سهل‌انگاری‌ام را جبران می‌کردم.
رفتیم بالای تپه. توی سنگرهای کمین نارنجک انداختیم، پاک‌سازیشان کردیم و توی سنگرهای عراقی‌ها مستقر شدیم. یکی از بچه‌ها گریه و ناله مرا دید، آه کشید و گفت: «آن‌جا را ببین! آن بی‌چاره‌ای را که دارد جان می‌دهد. همه‌اش تقصیر همان بی‌احتیاطی بود. آشغال ترسو، فکر نکرد کسی که نمی‌تواند به خواب و ضعفش غلبه کند، به درد جلوی دشمن ایستادن هم نمی‌خورد.»
برای این که شکی نکند، خودم را جمع کردم و تیر را از توی جیبم درآوردم. در حالی‌که دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم، گفتم: «خودم می‌کشمش!»
نگاه کرد و گفت: «بعید می‌دانم هم‌چین آدمی لیاقت شهید شدن داشته باشد.»
گفتم: «جسدش را می‌سوزانم.»
گفت: «به‌نظرت او لیاقت دارد که حتی مفقودالاثر به حساب بیاید؟»
انگشتانم سست شد و تیر از دستم افتاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «حقش این است که زنده بماند و یک عمر از پشیمانی این غفلتش بسوزد.»
این حرفش، آشتم زد. به خودم نگاه کردم؛ حتی یک خراش کوچک هم برنداشته بودم.
بی‌رمق، توی یکی از سنگرهای دشمن کمین کرده بودم که رفیقم با سر و وضع خونی و لباس پاره، آمد توی سنگر. گفتم: «دارد ازت خون می‌رود.»
نیشخندی زد و گفت: «بله! دسته گل شماست آقا مهران! تو چه‌طور متوجه نشدی که پایت خورد به منور و این دردسر را درست کردی؟!»
سرم سوت کشید. زمین و زمان داشتند مرا از سرزنش می‌کردند. داد زدم:« تمامش کن!»
ولی او کوتاه نمی‌آمد. گفت: «جدی، خیلی برایت دردآور است؟ حقیقت تلخ است، بی‌چاره؟ درست است که هیچ‌کس نفهمید، ولی عذاب وجدانت را چه می‌کنی؟ البته ممکن است همه بفهمند، آن‌وقت جایت نه توی جبهه که هیچ جای ایران نیست، باید بروی تو خاک دشمن.»
خون جلوی چشمم را گرفته بود. اسلحه را گرفتم به طرفش. تحمل نیش زبانش را نداشتم، دیدم که خون از سینه‌اش زد بیرون. ترکش‌های خمپاره بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. سرش را گرفتم روی زانوهایم. سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. مچ دستم را محکم فشار ‌داد و گفت: «به قول امام، جنگ است دیگر. حلالم کن.» و پر کشید.
نزدیک صبح بود. هوا داشت روشن می‌شد. می‌خواستم هرطور شده خودم را خلاص کنم. نگاهی به پایین کردم، دیدم که یک‌سری از نیروها، پایین تپه‌ای که ما روی آن مستقر هستیم، توی میدان مین گیر افتاده‌اند. اشاره می‌کردیم که بیایید بالا. آن‌ها هم اشاره می‌کردند که شما بیایید پایین. یک مرتبه صدای یکی‌شان به گوشم رسید که می‌گفت: «تعال».
تازه متوجه اشتباهمان شدم. آن‌ها عراقی بودند و فکر می‌کردند که ما هم عراقی هستیم. به بچه‌ها گفتم و فوری بستیمشان به رگبار. چند تاشان کشته شدند و چندتاشان فرار کردند و رفتند روی مین. یکی از عراقی‌ها که داشت فرار می‌کرد، با یک قناسه شلیک کرد و زد به کمر عباس. عباس که از سر قله افتاد پایین و شهید شد. خشابم ته کشیده بود. فوری اسلحه را انداختم و دویدم دنبال عراقی. هنوز وارد میدان مین نشده بودم که با انفجار مینی، گرد و خاک به آسمان بلند شد. خواستم برگردم که دیدم آه و ناله اش بلند است. به حال خود، رها کردمش. دوتا از بچه‌ها رفتند سراغش و آوردنش عقب.
رفتم بالای سر عباس. توی لباس خونینش آرام گرفته بود. بغض امانم نداد و سرباز کرد. تا می‌توانستم برای عباس درد دل و گریه کردم.
شاید دو ساعتی گذشته بود که یکی از بچه‌ها صدایم کرد. همان بود که می‌گفت: «کسی که این بی‌احتیاطی را کرده، لیاقت کشته شدن ندارد و باید تا آخر عمرش از کاری که کرده، عذاب وجدان بکشد.»
حتماً فهمیده بود که کار من بوده و آمده بود که سرزنشم کند. بچه‌ها تکبیر می‌گفتند و شعار می‌دادند: «مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد.»
پرسید: «عباس است؟»
گفتم: «بله! حرف اصلی‌ات را بزن زود از این‌جا برو، اصلاً حوصله ندارم.»
گفت: «خواستم بگویم…
حرفش را بریدم و گفتم: «بله! خودکشی بهترین راه حل است!»
گفت: «چه‌ات شده؟! اولاً خواستم پیروزی را بهت تبریک بگویم و دوم این‌که دوماً من و تو لیاقت آن آدم خطاکار بودن را هم نداشتیم. شاید نظر کرده بود. این عراقی که از میدان مین آوردنش، گفت که حمله قبل از انفجار منور لو رفته بود و عراقی‌ها قصد داشتند همه‌یمان را بکشند، اما تا آمدند جابه‌جا بشوند، آن اشتباه سهوی، نور منور را چراغ راهمان کرد. فکرش را بکن! اگر طبق برنامه یک ساعت و نیم آن‌جا می‌ماندیم و بعد وارد عمل می‌شدیم، چه فرصت خوبی به دشمن داده بودیم؟ تازه، اگر عملیات یک‌ساعت‌و‌نیم دیرتر شروع می‌شد، حتماً تا الآن ادامه داشت و به‌خاطر هوای روشن کلی به ضررمان می‌شد.»
شوکه شده بودم. می‌خواستم بال در بیاورم. پرسیدم: «گفتی نظر کرده بوده؟»
او در حالی‌که عباس را روی دوش حمل می‌کرد، گفت: «آره! حتماً تا حالا شهید شده. اگر زنده ببینمش، کف پایش را بوسه می‌زنم.»
تویوتاهای سپاه سینه‌ تپه‌ها را می‌گرفتند و می‌رفتند بالا برای تدارکات، تانکرآب یخ و بیسکوییت، آب میوه و کمپوت و… برای ما آوردند. بعد از پیروزی و آزادسازی مهران ما پنج روزی آن‌جا مستقر بودیم. بعد از ۵ روز نیروهای دیگر آمدند و ما تپه را دادیم تحویلشان و ما را آوردند عقب برای استراحت.
منبع:ماهنامه امتداد شماره ۵۶

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی